یکدفعه یاد تحقیقم افتادم. دیگر حرفهای مهرانه را نمیشنیدم.
وای خدای من! خیلی بد شد. یادم رفته بود. سریال تمام شد. همه خوابیدند. من بیچاره چراغ مطالعهام را روشن کردم. چه کار باید میکردم. باید از خودم چیزی مینوشتم. مگر آقای بابایی همه کتابهای علمی را خوانده بود؟ برایش اسم کتاب و نویسنده هم مینوشتم. به موضوع فکر میکردم. خوابم میآمد.
یک لحظه خودکار از دستم افتاد. صدای خروپف بابا بلند شد. خواب از سرم پرید. مثل همیشه چراغ مطالعهی اتاقش روشن بود، خاموش نکرده بود. خدایا چه تحقیقی مینوشتم؟! چرا یادم رفت؟ اگر این دفعه هم دست خالی میرفتم، صفر میگرفتم! چرا یادم رفت؟
*
آقای بابایی، نمرهی طالبی را داد. در مورد سیاهچالها نوشته بود. فیلم مستند سیاهچالها را چند روز پیش از شبکه مستند، دیده بودم! نوبت به آرش داوری رسید. مطلب خیلی کوتاهی در مورد دماسنج بود. زود تمام شد. خدا خدا میکردم زودتر کلاس تمام شود. آرش ۱۵ گرفت. آقا، کیوان امیدی را صدا زد. کیوان غایب بود.
از شانس بد من اسمم را خواند. سیاوش پوری! ته دلم راضی بودم و آرامش داشتم چون آقا از طالبی و داوری نپرسید که منبع نوشتههایشان را بگویند. دفترم را برداشتم و رفتم پایین کلاس. اسم تحقیقم بود: «جاذبهی زمین! دیروز، امروز، فردا!»
ترسیدم ولی باید نوشتهام را میخواندم. تا شروع کردم آقا از جایش بلند شد و توی کلاس قدم زد. خیلی محکم و استوار میخواندم. نباید میترسیدم.
اسحاق نیوتن جاذبه زمین را کشف کرد. آیا تا به حال به این نیرو فکر کردهاید؟ تا به حال از خودتان پرسیدهاید جاذبهی زمین از کجا میآید و آیا روزی این جاذبه تمام میشود یا نه؟ دانشمندان طی تحقیقاتی متوجه شدهاند که جاذبهی زمین کمکم رو به کاهش گذاشته است. به طوری که این جاذبه از پوستهی زمین خیلی خیلی آهسته به طرف داخل زمین کشیده میشود و مرکز زمین به علت فشردگی جاذبه و کمبود حجم در میانهی زمین، منفجر میشود و ما شاهد فوران آتشفشانهای زیادی در چند قرن آینده هستیم!
زیر چشمی آقای بابایی را نگاه کردم برگشته بود سر جایش نشسته بود و با خودکارش روی برگهای یادداشت مینوشت. شاید هم خط میکشید. ادامه دادم.
شاید این کاهش از همین حالا شروع شده باشد. مثلاً امکان دارد شما فکر کنید که خودکارتان چند صدم ثانیه روی هوا معلق بود و آن را خطای دیدتان بدانید و به چشم پزشک مراجعه کنید. یا حس کنید قاشق غذایتان انگار چند لحظه از توی بشقابتان بالا آمده و فکر کنید کار پریها یا جنها و... باشد. دانشمندان میگویند این علایم، هشدار دهنده است.
متأسفانه بر اثر کاهش بیشتر این نیروی عظیم خدادادی زندگی انسانها با مشکلات زیادی روبه رو میشود. دکتر «چانگ یانگ» از کرهی شمالی طی تحقیقاتی گفته است:« اگر این انرژی مدام کاهش یابد انسان باید منتظر اتفاقات ناگواری باشد.»
تمام بچههای کلاس با دقت نگاهم میکردند. آنها مهم نبودند، اگر آقای بابایی باور میکرد عالی بود!
دکتر چانگ یانگ میگوید: «همه چیز روی هوا معلق میشود. زمین خواهر خواندهی ماه خواهد شد. همهچیز در جریان و شناور میشود. مثل بشقابها، کتابها، تزیینات اتاقها، تلویزیون، مبلها و بدتر از همه یخچال و... باید مدام در و پنجرهها بسته باشند که وسیلهای از توی خانه، معلق زنان بیرون نرود و یا از وسایل همسایه چیزی درون خانهی ما نیاید. از همسایهها که بگذریم شاید از وسایل قارهها و کشورهای دیگر هم بیاید، چون همه جا بیجاذبه شده است. توی خیابانها، ماشینها از این طرف به آن طرف در پروازند، سطلهای بزرگ زباله، موتورها، دوچرخهها، آدمهای عابر پیاده که دیگر باید بهشان گفت آدمهای معلق و فضایی،.... »
دفترم را ورق زدم. سریع آقای بابایی را نگاه کردم. نگاهم کرد. از قیافهاش معلوم بود که باور کرده است از روی کتابی نوشتهام. شنیدم که گفت آفرین! آفرین!
البته برای کشورها نبودن جاذبهی زمین سخت است، چون باید به جای سیم خاردار روی زمین، تورهایی توی آسمان بکشند انگار میخواهند پرنده شکار کنند و کسانی را دستگیر کنند که میخواهند قاچاقی وارد آن کشور شوند. مردم، دیگر به بچههایشان راه رفتن یاد نمیدهند چون خود بچه معلق است و توی هوا چهار دست و پا میرود.
دکتر چانگ یانگ میگوید: «درختها که قبلاً توی زمین ریشه داشتند، ریشههایشان از زمین بیرون میزنند و شاید لباسها، بند رختها، پلاستیکها، و.... به شاخهها و ریشههایشان گیر کند. چه منظرهی بدی در آسمانها شکل میگیرد.»
صدای آقای بابایی را شنیدم. خواندنم را قطع کردم، نگاهش کردم پرسیدم: «چی گفتید آقا؟!»
آقای بابایی از روی صندلیاش بلند شد. رفت کنار پنجره و بخاری ایستاد. گفت: «هیچی، دکتر چانگ یانگ چه مغز بزرگی داره، به چه چیزایی هم فکر کرده، بند رخت و درختای معلق توی هوا و...» سرم را تکان دادم. دیگه آقا!
آقای بابایی پرسید: «کدوم کشور؟ گفتنی آقای دکتر کجایی هستن؟»
«کره دیگه!»
دوباره پرسید« شمالی یا جنوبی؟»
با اطمینان جواب دادم: «شمالی!»
طی تحقیقاتی که دکتر چانگ یانگ در مرکز ژئوفیزیک کشورش انجام داده متوجه شده است که آلودگی هوا در کاهش جاذبهی زمین دخالت دارد.
شاگرد اول کلاسمان را نگاه کردم. آذری میز اول مینشست، ردیف وسط. سرش پایین بود. انگار نوشتهی خودش را میخواند.
زمین بیجاذبه بسیار بد است. در این زمین کار آهنگرها بالا میگیرد و به قول بابا نانشان توی روغن است. چون هی زنجیر درست میکنند و میدهند مردم. مردم هم توی خانههایشان ستون درست میکنند و وسایلشان را به زنجیر میبندند و زنجیرها را به ستونها. البته بعضی خانهها که پایههای چوبی دارند توی هوا معلق میشوند مثل کلبهی جادوگر شهر اُز!
آقا پرسید: «پوری این قسمت از خودت بود؟ زنجیر بستن به ستون و...»
خندیدم. دستهایم خسته شده بود: دفتر را پایین آوردم:«بله آقا!»
-آفرین پسر باهوش، ادامه بده بازم هست؟
پوریا به ساعتش اشاره کرد. انگار داور کشتی بود. دستش را به نشانهی تمام بالا و پایین برد.
گفتم: «یه کم دیگه مونده آقا!»
دکتر چانگ یانگ و همکارانش از تمامی ساکنان زمین میخواهند تا با هم متحد شوند و از وقوع یک فاجعهی انسانی جلوگیری کنند. با آلوده نکردن آب و هوای زمین باعث از بین رفتن جاذبهی زمین نشوند. آنها میگویند اگر دوست ندارید شب که خواب هستید ناگهان یک شیر از آفریقا معلق زنان بیاید و از پنجره وارد خانهتان شود یا آب اقیانوسها و دریاها مدام این طرف و آن طرف پخش نباشند و روی سر شما ناگهان یک اختاپوس نیفتد؛ اگر دوست ندارید، نظم خانه و زندگیتان به هم بخورد، اگر دوست ندارید هزاران هزار اتفاق بد دیگر بیفتد به فکر باشید. از همین حالا تا دیر نشده است زمین را آلوده نکنید تا جاذبهی آن از بین نرود..
دفترم را بستم. آقای بابایی برگشته بود سر جایش.. گفت: «آفرین پسر! از روی چه کتابی نوشتی؟»
معلوم بود خوشش آمده است. دفترم را باز کردم.
گفتم: «ببخشید یادم رفت بخونم. اسم کتابش هست جاذبهی زمین. دیروز، امروز، فردا. نویسنده: دکتر چانگ یانگ و همکاران.»
-ترجمهی کی؟
جواب دادم: «یادم رفت ببینم آقا ببخشید!»
دفترم را گذاشتم روی میزش. نوشتهها را نگاه کرد.
-کتاب رو از کدوم کتابخونه گرفتی؟
- نزدیک خونهی خودمون کتابخانهی شماره پنج.
خودکارش را برداشت. نمرهی بیست را نوشت. از خوشحالی مشتهایم را گره کردم ولی بالا نیاوردم. چه عالی! خدایا شکرت، باورم نمیشد. میخواستم دفترم را بردارم. دستش را گذاشت روی دفتر. گفت: «این بیست یه شرط داره!» زنگ خورد. کسی از جایش بلند نشد. صدای بچههای کلاسهای دیگر از بیرون میآمد.
-چه شرطی آقا؟!
آقا دفترم را بست. توی دفتر خودش نمرهام را نوشت و چیزی یادداشت کرد.
-اگه کتابی رو که از روش تحقیق رو نوشتی نیاری نمرت میشه صفرو البته باید والدینت هم بیان مدرسه! ولی تو حتماً کتاب رو میآری مگه نه پوری؟ فکر کنم خیلی فیلم علمی میبینی! درسته؟
پشت سر هم سؤال میکرد. گیج شدم.
با ناراحتی گفتم:« بله خیلی فیلم مستند میبینم! چه بد شانسی شد!»
آقا خندید:«از نوشتت معلومه! دکتر چانگ یانگ!»
بچهها از کلاس رفتند بیرون. آقا هم از سر جایش بلند شده بود.
تصویرگرى: ناهید لشگرىفرهادى